دروازه تباهی

🩸پارت اول – «تو طلسم منی، نه نجاتم»
--
باد سردی از دل زمین برخاست.
نه مثل نسیمهای شبانه، بلکه مثل نفس چیزی که قرنها در تاریکی نفس نکشیده بود—خشن، عمیق، و بوی سوختن میداد.
دروازهی جهنم با صدایی شبیه شکستن استخوان باز شد.
نور سرخ، نه از آتش، بلکه از عهدهای فراموششده، جهان را دربر گرفت.
و از میان آن، سایهای آرام قدم زد بیرون.
بلند، بیشتاب، و انگار تاریکی خودش را به دنبالش میکشید.
لوکان.
وارث شیطان.
نه مخلوق افسانهها—او خودِ افسانه بود.
و پشت سرش، یاران تاریکش، با دستهایی بسته در بندهایی فلزی، طلسمشده، سنگین.
اما نیرا نمیدانست او کیست.
فقط حس کرد بودنش اشتباه است.
انگار زمین خودش را عقب کشیده، مثل دختری که از لمس کسی که دوستش دارد، میترسد.
و همان لحظه، صدایی از پشت سر آمد.
صدایی که سالها در خوابهای نیمههوشیارش زمزمه شده بود.
آرن.
با چشمهایی که دیگر آشنا نبودند،
اما هنوز...
با نگاهی که هم خاطره بود، هم تهدید، هم مالکیت.
او به سمت نیرا آمد، آرام، بیشتاب،
مثل کسی که مطمئن است شکارش راهی جز تسلیم ندارد.
> «بازم همدیگه رو دیدیم...»
> «بهت گفته بودم که تو تا ابد مال منی، نه عزیزم؟»
نیرا عقب رفت.
نه از ترس،
از خاطرهای که هنوز زنده بود.
از صدایی که قلبش رو قبل از لمس، تسلیم کرده بود.
و نگاهش روی دستان آرن افتاد.
فلز سنگینی دور مچهایش پیچیده شده بود؛
دستبندهایی طلسمشده با خطوطی باستانی که حتی نور جهنم نمیتونست بهش نفوذ کنه.
و نه فقط آرن—بلکه لوکان و یاران تاریکش هم، همگی در بند بودن.
طلسمی که هیچکس نمیتونست بشکنه...
جز نیرا.
آرن رو به نیرا گفت: دستامو باز کن عزیزم اونا برای لمس کردنت بسته شدن نه برای دوری ازت.
و همان لحظه، نیرا دوید.
پاهاش روی خاک سرد میکوبید، و صدای نفسهاش مثل زوزهی گرگ توی باد میپیچید.
آرن لب زد:«اونو به من بده»
لوکان نگاهش کرد، سرد، سنگین، بیاحساس.
> «اما اون تو رو نمیخواد.»
> «فکر نمیکنی یه فانی و یکی از قبایل شیطانی نمیتونن با هم باشن؟»
> «اون فقط یه دختر بچهست. نمیتونه سردی عشق و قدرت تو رو تحمل کنه.»
آرن سکوت کرد.
چشمانش تاریکتر شدن.
و بعد، با صدایی که لرز نداشت، گفت:
> «اگه قرار بود عشق من قابل تحمل باشه، دیگه عشق نبود.»
> «من اونو میخوام. به هر قیمتی.»
آرن قدم برداشت به سمت نیرا با لبخندی سرد.
> «نمیتونی منو بگیری!»
> «من فقط میخوام بدونم
> سرعت دویدن شکارم از گذشته تا الان چه فرقی کرده.»
داستانهای گذشته در ذهن نیرا نقش بست.
اون این جمله رو قبلاً هم از آرن شنیده بود—شبی که توی جنگل تاریک میدوید، با تمام وجود.
هنوز صدای خندهی آرن توی مه جنگل توی گوشش بود.
همون خندهای که بین عشق و تهدید گیر کرده بود.
نیرا تندتر دوید.
اما زمین زیر پاهاش انگار واقعی نبود.
درختها محو شدن، صداها خاموش شدن، و فقط صدای قلبش موند.
پلک زد.
و وقتی چشمهاش باز شد، خودش را جلوی دروازهی جهنم دید.
کنار آرن.
کنار لوکان.
آرن دوباره گفت:
> «اونو به من بده.»
لوکان مکث کرد.
و بعد، با یک بشکن، هوا شکافت.
زنجیری طلایی با رگههای سیاه، مثل مار پیچخورده، از دل تاریکی بیرون جهید.
دور دست راست نیرا پیچید.
و قفلی کوچک، سرد، و بیصدا بهش متصل شد.
نیرا فریاد نزد.
اما نفسش برید.
و بعد، بدنش شروع کرد به حرکت.
نه با ارادهی خودش—با کششی نامرئی، سنگین، و بیرحم.
پاهاش به سمت آرن کشیده میشدن.
هر قدم، مثل سقوطی آرام بود.
انگار زنجیر، نه فقط فلز، بلکه قانون بود.
> «نه... نه...»
نیرا زمزمه کرد، سعی کرد عقب بره.
اما زنجیر کشیدش جلو، بیتردید، بیرحم.
آرن جلو رفت.
می خواست دستش رو دور نیرا حلقه کنه امت با وجود دستبند نمی تونست .
نه با خشونت، با اطمینان.
> «حالا دیگه نمیتونی ازم جدا بشی.»
> «اما من هنوز میخوامت.
> نه فقط بهخاطر زنجیر...
> چون اینبار، نمیخوام بذارم دوباره فرار کنی.»
نیرا به قفل نگاه کرد.
کوچک بود، اما حسش مثل زندان بود.
و هیچ کلیدی در دست نداشت.
زنجیر، مثل قسمی که شکسته نمیشه، دورش پیچیده بود.
و آرن، مثل سایهای که همیشه همراهه، کنارش ایستاده بود.
و بعد، آرن دستهای خودش رو بالا آورد.
فلز طلسمشده لرزید.
خطوط باستانی روی سطحش شروع به درخشش کردن.
> «این طلسم فقط با لمس تو باز میشه.»
> «تو تنها کسی هستی که میتونه منو آزاد کنه.»
نیرا مکث کرد.
انگشتش رو بالا آورد،
و وقتی روی فلز کشید،
زنجیرها لرزیدن.
طلسمها نفس کشیدن.
و آرن، برای اولین بار،
آرام گفت:
> «اگه میخوای فرار کنی، بازش نکن.»
> «ولی اگه میخوای بمونی… فقط کافیه لمسش کنی.»
> «و وقتی لمسش کردی...
> دیگه هیچکس نمیتونه تو رو از من جدا کنه.»
---
حالا بریم برای معرفی خودم من دینام و رمانای فانتزی می نویسم اگه رمان های فانتزی دوست دارید می تونید بقیه رمانام رو توی وب خودم و وب لیدی باگ بخونید
کاور رمان هم فعلا داره ساخته میشه