In the frenzy of love

𝔑𝔞𝔷𝔞𝔫𝔦𝔫 𝔑𝔞𝔷𝔞𝔫𝔦𝔫 𝔑𝔞𝔷𝔞𝔫𝔦𝔫 · 1403/08/30 16:01 · خواندن 3 دقیقه

¹²,PART¹¹

 

من اومدم با پارتهای جدیدددد

حتی اگه رمانمو نخوندی ، بزن روی برچسب ، و بخونش🎀

خیلی قشنگه ، از خوندنش پشیمون نمیشی🙂💜

 

اگرم مایل به خوندنش نیستی ، میشه لایک اون گوشه رو واسم بمالی قرمزش کنی؟

 

 

 

 

☆پارت یازدهم :

 

جلوی یک ابمیوه فروشی نگه داشت و پیاده شد .

پرسید :{دوست داری توی ماشین بخوری یا بریم داخل مغازه بشینیم؟ }

گفتم :{نه همینجا راحت ترم .}

{اوکی . چی دوست داری بگیرم؟ }

{نمیدونم . هرچی خودت میخوری برای منم بگیر .}

یکم مکث کرد و پرسید :{هویج بستنی خوبه؟}

لب زدم :{اوهوم}

 

باشه ای گفت و رفت سمت مغازه .

توی دلم خدا خدا میکردم دیر تر بیاد تا کار من تموم بشه .

گوشی رو برداشتم و شماره ی ارمانو گرفتم .

بعد چند بار بوق خوردن جواب داد :《الو ... هانیه؟》

《سلام ... خوبی؟》

《اوم .. چرا نیومدی؟ موندی همونجا؟ ای بابا !》

《نه داشتم میومدم ، من تقریبا یک ساعت و نیم دیگه حاضرم . حواست باشه پیام دادم زود بیای هااا !》

《باشه باشه، هست حواسم .》

《فعلا》

《فعلا》

به محض اینکه گوشیم رو قطع کردم ، کیان هم ابمیوه به دست اومد سمت ماشین .

 

از پنجره سینی ابمیوه ها رو داد دستم ، تا خودش هم بیاد بشینه داخل ماشین .

وقتی نشست ، سینی رو ازم گرفت و یکیشو برداشت و داد به من . 

ابمیوه رو از دستش گرفتم .

 نی ش رو داخل دهنم بردم و میک زدم . اب هویج ها همراه با یکم خامه بستنی ریخت داخل دهنم .

خوشمزه بود .

 

تا تهش خوردم و تمومش کردم .

 

پرسید :{خوب بود؟ }

گفتم : {ا ... اوهوم . ممنون .}

 

لبخند ملیحی زد .

 

...................................

 

☆پارت دوازدهم :

 

ماشینو استارت زد و راه افتادیم . داشتم به این فکر میکردم که چطوری بگم که فقط بریم خونه ، و به جایی که میخواست نریم .

بلاخره یه بهانه جور کردم .

 

گفتم :{راستش من خیلی خسته ام . میشه یه راست بریم خونه؟ }

 

کیان با چشمای مظلوم نگاهم کرد و پرسید :{خب نمیشه ... نمیشه یکم دیگه تحمل کنی ، که بعد از اینکه جایی که میخواستمو رفتیم بریم خونه؟ }

{خب ... نه ... چون ...}

پرید وسط حرفم و حرفمو قطع کرد . گفت :{اوکی اوکی ... بعدا میریم اونجا ... .}

 

بعد پووف کلافه ای کشید و با هر دو دستش فرمونو گرفت .

محکم سر جاش تکیه داد ‌.

بعد چند دقیقه یکی از دستاش رو برد لای موهاش و دستشو تکون داد .

 

میتونستم حتی از چشماش هم بخونم که ناراحت شده .

اما به روی خودش نمیاورد .

 

یعنی چرا اینقدر با من مهربون شده بود؟

 

مگه فقط دنبال رابطه نبود؟؟؟

پس ... پس من چرا احساس میکردم واقعا دوستم داره؟

اره احتمالا من دارم اشتباه میکنم .

اون دنبال چیز دیگه ایه .

اما خب نمیتونم انکار کنم که وقتی این رفتا رو باهام داره ، ازش خوشم میاد . اگر ... اگر اون واقعا دوستم داره ، ینی من دارم بهش خیانت میکنم؟؟

 

نه نه نه نه نه ...

اینطور نیست ...

اما من مطمئنم که یه چیزی در موردش اشتباهه ...

 

یعنی من اشتباه میکنم ...؟

 

 

نکنه که من دارم عاشقش میشم ...!؟

 

...............................................................................

《3500 کاراکتر》

 

آنچه خواهید خواند :

  • وای خیلی بد شد ... سوتی دادممم ...
  • کیان صدا زد : {هانیهه !}
  • گونه هام قرمز شدن .
  • هم خجالت کشیدم هم کفری شدم .

تامام تامام 😁

 

خب بگین چطور بود؟

دیدین چطوری گولتون زدم🤭😬

 

حیحییی

 

دیگه حرفی ندارم ، حمایت یادتون نره ...🙃

 

بای بای کیوتی ها🎀🙂

تو که خوندیش پس یه لایک و کامنتم نشه؟🥲🤍