لواشک حاجی 😁🍒۱۱۰ تااا ۱۱۷😵

Alis Alis Alis · 1403/07/09 18:00 · خواندن 8 دقیقه

بپر ادامه که با چند تا پارت هیجانی اومدممم 😁😆🥳

#پارت111
لواشک حاجی😋📿

و من کمی زیاده روی کردم ولی اونم نباید منو از ماشینش بیرون می‌کرد ! البته که مقصر خودم بودم پووف نمی‌دونم باید چیکار می‌کردم!

از طرفی دوست داشتم بهش اس‌ام‌اس بدم یا زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی‌داد

از طرف دیگه‌ای هم فهمیدم که تقصیر خودمه ولی نمی‌خواستم خودم پا قدم بشم چون مطمئن بودم.با این کارم پررو میشه

بعد از یک ربع کلنجار رفتن با خودم دلو به دریا زدم و گوشیمو از داخل کیفم بیرون آوردم

وارد صفحه چت طاها شدمو براش تایپ کردم:

_ سلام بابت حرف‌هایی که امروز داخل ماشین بهت زدم معذرت می‌خوام یک.لحظه کنترلمو از دست دادم و نفهمیدم که چی میگم

خواستم گوشیو داخل کیفم بذارم که صدای اس‌ام‌اسش بلند شد

.نگاهی به خاله کردم که حواسش پرته رانندگی بود.پیامشو لمس کردم و مشغول خوندن شدم

+سلام من هم از تو معذرت می‌خوام نباید از ماشین بیرونت می‌کردم و اینکه در مورد حرفم خیلی.خیلی شرمنده ،منم یک لحظه کنترلمو از دست دادم

+ می‌دونی پدرم یه جورایی خط قرمز منه اون تمام جوونیشو به پای من ریخته تا من پیشرفت کنم هرگز نمیتونم از اون دل بکنم نفس

خوشحال طاها که همچین پدری داره! بعد بابای مارو بگو هه. میخواد سر به تنم نبا‌شه

خواستم جوابشو بدم که دوباره اس داد:

+ امشب با پدرم صحبت میکنم تا اخر هفته عقد کنیم ، نمیخوام از دستت بدم نفس

با خوندن پیامش قلبم محکم به سینم کوبید و نفسم از هیجان بند اومد

پارت112
لواشک حاجی😋📿

با خوندن پیامش قلبم محکم به سینم کوبید و نفسم از هیجان بند اومد

چند بار زیر لب پیامشو خوندم و هربار یه حس عجیبی بهم دست میداد که وصف نشدنی بود

براش نوشتم:

_ ولی منکه هنوز جوابمو نگفتم! از کجا میدونی مثبته؟

+ منفیم باشه مثبتش میکنم

لبخند کم رنگی روی لبام نقش بست که خاله با دیدنم گفت :

+ چیه شیطون چرا میخندی؟؟

نگاهی به خاله انداختم و گفتم :

_ هیچی خاله چیز مهمی نیست

گوشیمو قفل کردم و در داخل کیفم گذاشتم

بالاخره بعد از نیم ساعت به رستوران شیک و باکلاسی که قرار بود خاله من و شام مهمون کنه رسیدیم

از ماشین پیاده شدم و خاله دزدگیرو زد، آروم آروم به سمت رستوران حرکت کردم که خاله دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت :

+همه چی خوب پیش میره عزیزم

نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_ طاها پیامک داد و گفت که امشب با پدرش صحبت می‌کنه تا با بابا در مورد عقد آخر هفته گفتگو کنن، خاله به نظرت چیکار کنم دو به شک موندم!

پارت113
لواشک حاجی😋📿

+ عزیزم توکل به خدا کن انشالله هرچی که به صلاحته همون میشه

.سری تکون دادم و وارد رستوران شدیم رستوران شیک و مجللی بود .تمام میزها رزرو شده بودند و مشخص بود که طرفدار زیادی دارن

.به طرف میزی که خاله از قبل رزرو کرده بود رفتیم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم

کیفمو روی میز گذاشتم و مشغول دید زدن دور و اطرافم شدم

خاله منو رو جلوم گذاشت و گفت:

+ عزیزم هر چیزی که دوست داری انتخاب کن تا سفارش بدم ،

منو رو باز کردم و مشغول خوندن.اسم غذاهای عجق وجق شدم که تا حالا حتی ندیده بودمشون

به قسمت کبابا رفتم و یه کباب برگ و یک کباب کوبیده انتخاب کردم

_خاله من یه برگ یه کوبیده بی‌زحمت به همراه دوغ

+چشم عزیزم الان برات سفارش میدم

.گارسونی که کنار میز بغلی بود به سمتمون اومد و گفت :

+سلام خوش اومدید چی میل دارید؟

خاله سفارش‌ها رو گفت و اونم تند تند یادداشت کرد ،

.بعد از نیم ساعت که غذاها رو آوردند قاشق و چنگالو به دست گرفتم و مشغول خوردن شدم که خاله گفت:

+ اگه گفتی این شام به چه مناسبتیه!

لقمه اول و دهنم گذاشتم که با تعجب به خاله نگاه کردم و گفتم :

_مناسبت ؟ فکر کردم همینجوری اومدیم بیرون

خاله کمی از نوشابه‌شو نوشید و گفت:

+ نه عزیزم این یه مناسبت خاصیه.

پارت114
لواشک حاجی😋📿

یه تای ابرومو بالا انداختم و با تعجب گفتم:

_ چه مناسبتی? تولدم که تموم شده و فکر نمی‌کنم تولد شما هم تو این ماه باشه

خاله قاشق و چنگالشو برداشت و گفت:

+ حالا فعلاً شامتو بخور بعد از تموم کردن شام بهت میگم عزیزم

خیلی کنجکاو شده بودم تا ببینم مناسبت این شام چیه ! ولی هرچی به مغزم فشار آوردم نتونستم چیزی بفهمم

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم.با ولع قاشق برنج و پر می‌کردم و قاشق بعدی رو از کباب داخل دهنم می‌ذاشتم

بعد از یک ربع شام خوردنم تموم شد که دستمالو برداشتم و دهنمو باهاش پاک کردم

بقیه نوشابمم خوردم و رو به خاله گفتم:

خب خاله شامم تموم شد اگه میشه بگو مناسبت این شام چیه!

خاله که چند قاشق از غذاش مونده بود لبخندی زد و گفت:

+ صبر کن غذای منم تموم شه چشم میگم بهت عزیزم

بعد از دو سه دقیقه منتظر موندم که برام اندازه چند ساعت طول کشید بالاخره شما حالت تموم شد

خاله قاشق و چنگالشو روی میز گذاشت و گفت:

+ خوب عزیزم خودت نمی‌تونی حدس بزنی که مناسبتش چیه!! معلومه دیگه تولدت که نبودم این به مناسبت تولدته.

پارت115
لواشک حاجی😋📿

آخی بمیرم براش چقدر مهربون بود , یعنی وقتی تولدم نبود حتی به فکرم بود و می‌خواست منو یه جورایی سورپرایز کنه

لبخند مهربونی رو بهش زدم و گفتم:

_ الهی من قربونت برم که یادت بود , همیشه به فکر منی تو بهترین خاله دنیاییییی

+ فدات شم من. خوب اگه غذات تموم شده بریم خاله جان

کیفمو برداشتمو از جام بلند شدم که خاله گفت:

+نفس جان من میرم حساب کنم چند دقیقه اینجا بمون تا برگردم

چشمی گفتم که خاله ازم فاصله گرفت
دو دقیقه گذشته بود و خاله هنوز نیومده بود

خسته از پا وایسادن به طرف بیرون رستوران رفتم تا کنار ماشین منتظر خاله بمونم وقتی از رستوران خارج شدم

نزدیک ماشین شدم که با کمال تعجب متوجه یه چیز عجیب شدم

روی شیشه ماشین کاغذ سفید رنگی بود که به برف پاک کن آویزون شده بود

برف بکن و بلند کردم و کاغذو از زیرش بیرون کشیدم کاغذو باز کردم که داخلش نوشته بود؛

میخواهم اولین کسی باشم که داری
میخواهم آخرین کسی باشم که داری
اصلا میخواهم تنها کسی باشم که داری
میخواهم از هر طرف که میروی به من برسی
هرچه میخواهی برای من باشد
میخواهم چشمت جز من کسی را نبیند
گوشت جز من کسی را نشنود
میخواهم خودخواه ترین عاشق باشم
وقتی که معشوق تو باشی
میخواهم تنها کسی باشم که دوستت دارد
تنها کسی باشم که دوستش داری♥🫂

به دنبال اسم و آدرسی از مخا‌طب این نوشته گشتم که چیزی پیدا نکردم
 

پارت116
لواشک حاجی😋📿

کاغذ را داخل کیفم انداختم و به دور و اطراف نگاه کردم تا شاید بتونم مخاطب این کاغذ رو پیدا کنم

ولی هرچی نگاه کردم کسی رو پیدا نکردم.اولین کسی که تو ذهنم میومد و بهش مشکوک بودم طاها بود

یعنی ممکنه طاها مارو تعقیب کرده باشه و این نوشته رو روی ماشین گذاشته باشه تا من ببینم!!

یه طورایی یکم عجیب غریب بود ولی تا وقتی نفهمم این نوشته کار کیه دست بر نمی‌دارم

گوشیمو از داخل کیفم درآوردم و وارد صفحه چت طاها شدم و براش نوشتم:

_ کجایی

بعد از سه چهار دقیقه جواب داد و گفت:

+ خونه‌ام چطور

اگه طاها خونه بود پس این کاغذ نمی‌تونست کار اون باشه خدایا یعنی کار کی بود!!

دارم دیوونه می‌شم.برای اینکه عادی جلوه بدم براش نوشتم :

_هیچی همینطوری سوال پرسیدم چه خبر؟

فوری جواب داد و گفت:

+هیچی سلامتی دارم با پدرم در مورد تو صحبت می‌کنم به امید خدا فردا همه چی حل میشه تو کجایی!

گوشه تاخونمو از استرس میجوییدم که خاله سر رسید و گفت :

+ بریم؟؟

_ بریم خاله

داخل ماشین نشستم و تو فکر فرو رفتم....
پارت117
لواشک حاجی😋📿

داخل ماشین نشستم و تو فکر فرو رفتم ، هرچی به مغزم فشار آوردم هیچی به هیچی

نمیدونستم باید به خاله بگم یا نه! حتما اونم مثل من فکر میکنه که کار طاهاس

ولش کن نمیگم اخرش که میفهمم کار کی بوده! کاش حداقل یه نشونه ای چیزی میزاشت تا بتونم پیداش کنم

میدونستم اگه نفهمم حتما از فضولی دق میکنم و میمیرم ، هوفی کشیدم که خاله گفت :

+ نفس خاله ، چیزی شده؟؟

به دروغ گفتم :

_ نه خاله چیزی نیست ، فقط در عجبم چرا مادرم از دیروز تآ الان یه زنگی بهم نزده اصن! انگار نه انگار که من دخترشم

+ عزیزم شاید کارداشته قضاوت نکن

+ ساده اییا خاله ، مادر من چه کاری داره جز نماز و پخت و پز ،؟؟ والا گاهی شک میکنم که شاید سر راهی باشم

خاله چپ چپ نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت :

+ این چرتو پرتا چیه میگی نفس؟؟

خواستم چیزی بگم که یهو گوشیم زنگ زد ، نگاهی به صفحه گوشیم انداختم که با دیدن اسم بابا با تعجب گفتم:

_ بفرما! حرف پولو میزدی نمیومد الان ، بابا جونمه

+ از دست تو دختر! جواب بده

تماسو برقرار کردم و گوشیو روی آیفون گزاشتم

+ سلام

_ سلام بابا ، چیزی شده؟،

مثل میر غضب گفت کجایی😡

 

خب خب تموم شد مثل اینکه جای بدی تموم کردم🤭🤣

حالا به نظرتون چرا بابا نفس زنگ زد 🤔نکنه فهمیده 😱

خب جواب این سوالو هم در پارت های بعدی می‌فهمیم😉 

خب شرط برا پا ت های بعدی 

۴۰تا لایک 😉

۵۰ تا کامنت 😁

باییی😍🥰😘