لواشک حاجی ۹۹ تااااا ۱۰۷ 😵

Alis Alis Alis · 1403/06/30 19:54 · خواندن 8 دقیقه

بپر ادامه که با چند تا پارت خفن براتون اوردم😉

#پارت100
لواشک حاجی😋📿

با حرفی که زد سرخ شده سرمو پایین انداختم و دنبال دروغی می‌گشتم تا جوابشو بدم

ولی هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید.بابا که دید سکوت کردم رو بهم گفت:

_طاها پسر کجایی با تو هستما

سر مو بلند کردم و گفتم:

+داشتیم تابلو فرش‌ها رو می‌دیدیم بابا گفتم که بهتون.

بابا که انگار قانع شده بود سرشو تکون داد و به سمت مشتری رفت

نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی که کنار دستم بود نشستم سرمو بین دستام قرار دادم و تو فکر فرو رفتم

اگه بابا می‌فهمید خیلی بد می‌شد ، بهتره هرچه زودتر این محرمیت رو باطلش کنم تا ذهنم درگیرش نشه

گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردم و به نفس زنگ زدم ؛ بعد از دوتا بوق جواب داد و گفت:

_ سلام جانم

گوشیو در گوشم گذاشتم و گفتم:

+ باید ببینمت نفس

با تعجب گفت :

_ما که همین چند دقیقه پیش، پیش هم بودیم اتفاقی افتاده؟؟

کلافه دستی داخل موهام کشیدم و گفتم:

+ میام دنبالت زنگ زدم بیا پایین منتظرتم.

_ اوکی باشه
 

#پارت101
لواشک حاجی😋📿

گوشیو قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم ، به طرف بابا رفتم و رو بهش گفتم:

+ بابا من یک ساعتی میرم بیرون کار دارم دوباره برمی‌گردم اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن خودمو می‌رسونم

بابا نگاهی به مشتری کرد و گفت :

_باشه طاها آقا جان فقط زودتر برگرد چون ممکنه مشتری بیاد برامون غروب

باشه ای گفتم و از مغازه بیرون رفتم ، داخل ماشین نشستم و استارت رو زدم و ماشینو روشن کردم

به سرعت داخل خیابون رانندگی می‌کردم که بعد از نیم ساعت به خونه خاله نفس رسیدم از ماشین پیاده شدم و گوشیو از داخل جیبم. بیرون آوردم

به نفس زنگ زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد که گفتم:

+ من پایینم اگه میشه بیا پایین

_ باشه الان میام کمی صبر کن تا لباس بپوشم

منتظر نفس بودم تا بیاد پایین که بعد از ۱۰ دقیقه از خونه بیرون اومد،  با دیدنم لبخندی بهم زد و به طرفم اومد

سلامی بهش کردم و گفتم :

+اگه میشه چند دقیقه داخل ماشین بشینیم کارت دارم

.نفس باشه ای گفت و با هم داخل ماشین نشستیم

_ چیزی شده؟

سرمو پایین آوردم و گفتم :

+راستش وقتی تو رفتی بابا بهم گفتش که داشتیم چیکار می‌کردیم پشت مغازه و منم مجبور شدم بهش دروغ بگم اگه میشه این صیغه رو باطل کنیم تا فکرم آزاد بشه خیلی عذاب وجدان دارم بابت کاری که کردیم از اولش انجام این کار اشتباه بود نفس.
 

 

#پارت102
لواشک حاجی😋📿

نفس با تعجب نگام کرد و گفت:

یعنی واقعا تو از بابات می‌ترسی طاها ? فکر نمی‌کردم چنین بچه ترسویی باشی

+ترس؟ چه ربطی به ترس داره این اسمش احترامه چیزی که تو حالیت نیست

_ دو فردای دیگه که ازدواج کردیم رفتیم سر خونه زندگیمون قراره به خاطر هر چیز کوچیک و ناچیزی از بابات بترسی یا اینکه ناراحت باشی که اون چه چیزی فکر می‌کنه در مورد ما ؟ نخیر اینجوری نمی‌شه تصمیمتو بگیر یا من یا بابات

با حرفی که زد مات و مبهوت سرمو بالا آوردم و گیج نگاش کردم و گفتم:

+چی گفتی؟ یا تو یا بابام؟

_بعله

+ یعنی چی این حرفی که می‌زنی تو زنمی اونم پدرمه نمی‌تونم که بینتون یکی رو انتخاب کنم تو از الان داری بین ما اختلاف به وجود میاری..

+خوب گوشاتو باز کن نفس ببین چی میگم پدرم فرد اول زندگیمه اگه می‌خوای زنم شی باید مطیع دستورات من و پدرم باشی متوجه ای چی میگم؟؟

نگاه عصبانی بهم انداخت و گفت:

_ نخیر متوجه نشدم نه خودتو می‌شناسم نه پدرتو، هری

با حرفی که زد حرصی شدمو گفتم :

+ از ماشینم پیاده شو سریع
 

#پارت103
لواشک حاجی😋📿

_ از ماشینم پیاده شو سریع

نفس چشم غره‌ای برام زد و دستگیره ماشین رو به سمت بیرون هل داد،  از ماشین پیاده شد و درو محکم بست

به سمت خونه حرکت کرد که کلافه دستی داخل موهام کشیدم و سرمو به فرمون تکیه دادم

نفهمیدم چی شد که یک لحظه اصلاً کنترل خودمو از دست دادم

خواستم گوشیمو از داخل جیبم در بیارم و بهش زنگ بزنم که کمی صبر کردم.تا بتونم تصمیم درستی بگیرم

شاید واقعاً حرف‌های زن بابام درست بود ، شاید منو نفس به درد هم نمی‌خوردیم!

سرم درد میکرد و کنار شقیقه هام نبض میزد ، کنار پیشونیمو کمی مالیدم که صدای زنگ موبایلم عصبی ترم کرد

به صفحه گوشی خیره شدم که با دیدن شماره خاله نفس دندون قروچه ای کردم

اه این دیگه چی میخواست این وسط؟ بی حوصله جواب دادم و گفتم ‌:

+ سلام

_ سلام آقا طاها خوب هستین؟؟ شرمنده مزاحم شدم خواستم ببینم چیزی شده؟؟

+ نه چطور؟؟

_ آخه نفس گفت شما دم در کارش دارین الانکه اومده خونه خیلی عصبیه ، خواستم ببینم چیشدع
#پارت104
لواشک حاجی😋📿

+ چرا از خودش نمیپرسین؟؟

_ پرسیدم ولی جواب نمیده پسرم اگه چیزی هست به من بگو شاید تونستم کمکتون کنم

کلافه هوفی کشیدم و گفتم:

_ترجیح میدم اگه نفس بخواد حرفی بزنه خودش بگه نه که از دهن من بشنوین .مطمئنم که یه دلیل خوبی برای نگفتن حرفش به شما داره لطفاً شما هم زیاد اصرار نکنید تا من تو معذوریت قرار نگیرم

+ باشه مشکلی نیست از خودش می‌پرسم فقط اگه ببینم یا بشنوم نفسو ناراحت کردی اون وقت من می‌دونم و تو متوجه شدی؟

_ بعله متوجه شدم

گوشیو قط کردم و روی صندلی شاگرد پرتش کردم ؛ کلافه استارت زدم و بی هدف توی خیابون میروندم

بعد از نیم ساعت رانندگی بی هدف نگاهی دورو اطرافم انداختم و کنار خیابون ترمز کردم

گوشیمو برداشتم که ۳تماس بی پاسخ از بابا داشتم ، فوری بهش زنگ زدم و گوشیو روی اسپیکر گزاشتم

+ الو طاها کجایی

تک سرفه ای کردم و گفتم :

_ سلام بابا ، چیزی شده؟؟

+ بیا مغازه من دست تنهام ، قرص زیر زبونیمم بیار

_ حالت خوب نیست بابا؟؟

+ خوبم قرصمو خونه جا گزاشتم پسر

_ چشم الان میارم براتون

به سرعت به طرف خونه حرکت کردم و از ماشینا سبقت میگرفتم ، بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم و از ماشین پریدم پایین

بدو بدو به سمت خونه رفتم و وارد حیاط شدم ، تمام مسیرو دوییدم که به در رسیدم و وارد خونمون شدم
 

#پارت105
لواشک حاجی😋📿

تمام مسیرو دوییدم که به در رسیدم و وارد خونمون شدم

سراسیمه گفتم :

_ فاطمه؟ فاطمههههه؟؟

فاطمه با نگرانی از پله ها پایین اومد و گفت :

+ جانم داداشی چیشده؟؟

_ قرصای فشار بابا کو؟

+ مگه با خودش نبرده؟؟

_ نه نبرده جا گزاشته ، برو سریع بیارش

فاطمه هراسون به سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با قوطی داخل دستش برگشت

قوطی قرص رو ازش گرفتم و گفتم :

+ مامانت کجاس؟؟

_ رفته بازار خرید ، داداش منم بیام؟ دلم ‌شور میزنه

+ نمیخواد قربونت برم تو همینجا بمون . چیزی نشده

_ باشه پس بهم خبربده باشه؟؟

دستی روی سرش کشیدم و لبخندی به روش زدم و گفتم :

_ برو به درسات برس

+ چشم داداش

به حالت دو از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم ، با سرعت رانندگی میکردم ولی این ترافیک کوفتی ول کن نبود

بد یک ساعت بالاخره به مغازه رسیدم و بدو بدو وارد مغازه شدم

#پارت106
لواشک حاجی😋📿

نگاهی به دورو اطرافم انداختم که دیدم بابا نیست ، با صدای بلند گفتم :

_ بابا کجایی

جوابی نشنیدم که به سمت قسمت پشتی مغازه رفتم ، با دیدن بابا که روی صندلی نشسته بودو  انگار از حال رفته با نگرانی به سمتش رفتم و قرصی زیر زبونش گزاشتم

با دستم چند ضربه به صورتش زدم و گفتم :

_ بابا خوبی؟؟ بابا بیدارشو

نگران چشم دوخته بودم بهش که بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد و آروم گفت :

+ آب

فوری لیوان آبی براش آوردم و جرعه ای بهش دادم که حالش بهتر شد ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

_ تو که نصف جون کردی مارو مرد مومن

+ چیزی نیست بابا جان بهترم

_ بگیر این قرصو بزار تو جیبت یه وقت زبونم لال دوباره حالت بد نشه

قرصو به دستش دادم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه

به طرف میز کار رفتیم و بابارو روی صندلی راحتی گزاشتم تا کمی استراحت کنه

- من میرم فرشارو جا به جا کنم بابا

سری برام تکون داد که مشغول کارم شدم ، ولی اونقد فکرم درگیر نفس بود که اصلا نمیفهمیدم چیکار دارم میکنم
 

#پارت107
لواشک حاجی😋📿

نفس

از عصبانیت پامو تند تند تکون میدادم و توی اتاق کیا داشتم راه میرفتم ، مرتیکه پرو چجوری روش شد باهام اونجوری حرف بزنه؟؟

دارم براش ، من اینو آدمش نکنم دختر بابام نیستم ‌، همونطور که وسط اتاق راه میرفتمو برای خودم غر میزدم یهو در کوبیده شد

+ نفس خاله اجازه هست؟؟

گوشه ناخونمو به دندون گرفتم و گفتم ؛

_ بیا تو خاله

خاله وارد اتاق شد که با دیدن حال پریشونم به طرفم اومد و گفت :

+ قربونت برم نمیخوای بگی چیشده؟؟ بگو شاید تونستم کمکت کنم

_ ول کن خاله عصابم خورده

خاله به سمتم اومد و دستمو گرفت ، منو به طرف تخت راهنمایی کرد و گفت :

+ بشین خاله

به اجبار روی تخت نشستم که خاله دستمو فشرد و گفت :

+ دعواتون شده درسته؟؟

سکوت کردم که خاله ادامه داد:

+ خوب حالا از اول تعریف کن منم بدونم چیشده

_ زنگ زد گفت بیا پایین منم رفتم ، بعدش...

+ بعدش چی؟؟

نمیدونستم باید قضیه صیغه محرمیت رو به خاله میگفتم یا نه؟؟ اگه به گوش بابا میرسید حتما تنبیهم میکرد شدید

کمی من من کردم که بالاخره دلو به دریا زدم و آب پاکیو ریختم رو دستش

_ منو طاها باهم صیغه کردیم
 

 

 خب خب اینم از پارتا 😁

به نظرتون طاها با نفس ازدواج میکنه ؟🤔

به نظرتون عکس‌العمل خاله نفس چیه ؟🤔

شرط برای پارت های بعدی که جذابه 😉🤤

۲۵ تا کامنت البت به جز کامنتا خودم 🥰

۴۰ تا هم لایک 😍

بای باییی 🙃🙂