رابطه اجباری 💔
𝓟𝓪𝓻𝓽¹⁶
املی: مرینت دخترم بیداری
مرینت: هول شدم از یه ور ادرین توی اتاق بود حال اون از من بدتر بود که دو تا مونو کرد زیر پتو ، پتو رو کشید تا بالای سینه هام که در باز شد ....
املی : درو باز کردم با کمال تعجب آدرین هم توی اتاق مرینت بود مشکوک نگاشون کردم...
آدرین توی اتاق مرینت این موقع شب چی کار میکنی
ادرین: به تته پته افتادم : خب راستش .... اون ..اممم آهان اومدم بیبنم مرینت خوابه یا بیداره
املی: آهان که این طور میشه بری اتاقت میخوام با مرینت حرف بزنم
ادرین: خب جلوی من حرف بزنید مگه چیه
املی: در حالی که دستشو گرفته بودم نع خیر تو باید بری اتاقت این حرف مادر و دختره پس پسر باید بره توی اتاقش
مرینت: از کار مامان املی خندمگرفته بود سرمو بلند کردم دیدم که مامان به من خیره شده یهو طرز نگاش عوض شد با لهن مشکوکی پرسید ...
املی: مرینت لبات چرا قرمزه
نویسنده: یوهاااااااااا خبر ندارید که چی شدههه
مرینت: خب اوون راستش اون ... داشتم به آدرین اشاره میکردم که یه حرفی بزنه که اونم پا برهنه پرید وسط حرفم ...
ادرین: راستش مامان جون اومده بودم اتاق مرینت چون دیشب خواب بد دیده بود خواستم بهش بگم نترسه ولی دیدم که از ترس پوست لبشو میخوره منم کلی دعواش کردم آخه چرا باید این کارو بکنه ....
مرینت: نفس راحتی کشیدم که مامان لبخندی زد آدرین رو فرستادم اتاقش اومد کنار من روی تخت نشست گفت ...
املی: مرینت دخترم میخواستم باهات حرف بزنم
مرینت: باشه مامان جون بگو چی شده
املی: اون موقع که رفتیم خارج از کشور اون جا بابات یه دوست بچه گی داره که اونم یه پسر خیلی خوب داره اونا عکس تو رو دیدن و تو رو پسندیدند و فردا شب میخوان واس خواستگاری تو بیان تو چی میگی بیان یا نع ..
مرینت: خوشکم زده بود الان چی بهش بگم بگم از داداش خودم حامله ام بگم من الان مال یکی دیگم چی بگم قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد چقد من بدبخت بودم ...
املی: فکراتو بکن دخترم فردا شب حرف میزنیم شب بخیر عزیز مامان
مرینت: سرمو گذاشتم توی بالشت کلی گریه کردم چقد من بدبختم آخه چرا من با فکر این که آدرین چی کار میکنه منو شوکه تر میسازه حتما به همه ، همه چیزو میگه با همین افکارم خوابم برد ...
صبح
آدرین: از خواب بلند شدم رفتم حموم اومدم بیرون یه تیپ اسپرت مشکی و سفید زدم میخواستم برم پایین که یاد مرینتم افتادم آروم در اتاقشو باز کردم دلم براش ضعف رفت چقد کیوت خوابیده بود رفتم نزدیکش موهاشو بوس کردم گونه های نرمشو بوسیدم که چشماشو باز کرد ...
مرینت: چشمامو باز کردم ادرین بالا سرم بود بلند شدم سلامی کردم که اومد کنارم نشست دستمو گرفت توی دستش آروم بوسید بعد از اتاق رفت بیرون ...
رفتم پایین مامان از همین الان آماده گی همه چیز رو گرفته بود داشت شب میشد امروز آنقدر استرس داشتم که نزدیک بود هم خدمو هم بچه مو به کشتن بدم ولی هر دفعه آدرین نجات میداد بعد کلی دادو بیداد میکرد آدرین پرسید ...
ادرین: مامان مهمون داریم
املی: با لبخندی گفتم آره اونم چه مهمونی
ادرین: چی خب کیه
املی: اگر بدونی کیه
ادرین: پوففف کیه خب دیگه
املی: برای مرینت خواستگاری میان
ادرین: ماتم برد مامان چی میگفت بعد حرفش مامان رفت آشپز خونه منم رفتم اتاق مرینت
مرینت: داشتم موهامو شونه میزدم که در محکم خورد به دیوار از ترس پریدم عقب که ......
تمام تمام
خب بچه ها ممنونم بابت حمایتاتو
شرط برای پارت بعدی
48 کامنت
28 لایک
بوس به همه تون بای