لواشک حاجی😁🍒 ۸۰ تاااا ۹۰

Alis Alis Alis · 1403/06/25 06:50 · خواندن 12 دقیقه

بپر ادامه که با ۱۰ تا پارت اومدمم😉

#پارت80
لواشک حاجی😋📿

از خواب بیدار شدو روی تخت نیم خیز شد ، با تعجب خیره شد روی صورتم و گفت ‌:

+ اومدم بهشت یا جهنم؟

داشتم از خنده پاره میشدم ولی گوشه لبمو گاز گرفتم تا نخندم و گفتم :

_ جهنم جهنم جهنم

+ آهان پس خداروشکر ، پس شب بخیر

و دوباره سرشو رو بالشت و خیلی راحت خوابید ، بسم الله ، یعنی اصلا نترسید؟؟؟

ملافه رو از سرم برداشتم و به گوشه ای پرت کردم ، خواستم برم بیرونه که کیا گفت :

+ نرو بمون پیشم

متعجب نگاش کردم که دوباره گفت :

+ بیا پیشممم

_ کیا پاشو داری خواب میبینیا

دستشو دراز کردو مچ دستمو گرفت که یهو یکی کوبیدم تو سرش ، سراسیمه از خواب بیدارشدو روی تخت نشست

+ چیشده نفس؟ تو اینجا چیکارمیکنی؟

_ خره داشتی منو میکشتی

+ تو اتاق من چیکارمیکنی

_ حوصلم سررفته بود اومدم یکم بترسونمت بخندم دیدم بیدارنمیشی ، خواستم برم که یهو دیوونه شدی

دستی به صورتش کشید و گفت :

+ وای خواب پری دریایی داشتم میدیدم

_ عه جدی؟ چی میگفت بهت؟؟

+ نمیدونم زیاد صحبت نکردیم ، ولی انگار واقعی بود
 

#پارت81
لواشک حاجی😋📿

تک خنده ای کردم و گفتم :

_ اسکل من بودم اون ، خواب ندیدی

+ واقعا؟ میگم اخ انگار واقعیت بود

_ خوب حالا بخواب من رفتم بای بای

+ برو بخواب توام دیگ ، مث شبح سرگردان اینورا میگیری

_ باشههه شب بخیررر

به سمت اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم ، بعد از نیم شاعت فکرو خیال کردن بالاخره خوابم برد...

**طاها

بعد از تموم ‌شدن جزء قران رو بستم و بالای کمد گزاشتم ، نگاهی به ساعت انداختم که ۲ رو نشون میداد

گوشیمو برداشتم و وارد گالریم شدم ، به عکسی که از نفس گرفته بودم به صورت یواشکی نگاه کردم و لبخندی زدم

دختر شیطونی که تو اولین نگاهم دلم براش رفت و منو مجذوب خودش کرده بود

با تمام سرتقیاش و شیطنتاش دوسش داشتم و هرجور شده باید به دستش میاوردم

گوشی رو قفل کردم و زیر بالشتم گزاشتم . چشمامو بستم که فورا خوابم برد...

با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و خمیازه ای کشیدم

به سمت سرویس بهداشتی رفتمو دستو صورتمو شستم

به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم ، مامان با دیدن سلامی بهم گفت و یه استکان چایی برام ریخت و جلوم گزاشت

تشکری کردم و مشغول خوردن صبحونه ام شدم ، مامان میدونست که از دستش ناراحتم بخاطر همین کنارم نشست و گفت..
 

#پارت82
لواشک حاجی😋📿

بخاطر همین کنارم نشست و گفت:

+ طاها جان مادر؟

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :

_ بعله؟؟

+ هنوز از دستم ناراحتی؟؟

سرمو بالا گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم :

_ میخواستین نباشم؟ من به شما گفتم با نفس مثل فاطمه رفتار کنین ، اونم جای دخترتونه ، ولی شما چیکار کردی؟؟ همه چیو خراب کردی

دستشو روی صورتم کشید و گفت :

+ اخه طاها جان این دختره اصلا در شٵن خانواده ما نیست عزیزم

دستامو مشت کردم و با عصبانبت گفتم :

_ بسته مامان ، به اندازه کافی شنیدم

+ من مادرتم صلاحتو میخوام بچع جون ، دست از این دختره بکش

_ این دختره اسم داره اسمشم نفسه

+ باشه همون نفس ، چرا نمیخوای بفهمی طاها؟؟ شما خیلی باهم فرق دارین

_ مگه اول ازدواج همه شبیه همن؟ نفس به مرور زمان درست میشه

+ اگه نشد چی؟؟ اگه مایه ننگ خانواده شد چی؟؟

_ نمیشه من تضمین میکنم

+ منکه هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی ، اصلا ازش بپرس ببین میدونه نماز صبح چند رکعته؟ اون دختر قرتیه بفهم
 

#پارت83
لواشک حاجی😋📿

_ خوب که چی؟ مگه تمام انسان ها مسلمونن؟ من خودم نفسو به راه راست هدایت میکنم

+ فعلا که اون تورو داره به راه کج خودش هدایت میکنم طاها جان

_ بسته دیگ مامان تمومش کن لطفا ، من انتخابمو کردم هیج جوره ام کوتاه نمیام ، شما اگه خیلی به فکر دین و ایمونی قسم دروغ نمیخوری

+ خجالت بکش پسر ، حالا دیگ تو روی مادرت وایمیستی بخاطر اون دختره؟؟

_ شما دروۼ گفتی انوقت من خجالت بکشم؟؟ خوبه والا

+ ببین طاها از نظر من..

عصبی غریدم :

_ میزاری صبحونمو کوفت کنم یا نه؟؟ دو لقمه غذا اومدیم بخوریم همش بحث

+ تو چرا اینجوری شدی؟ از کی تاحالا سرمن داد میزنی؟ خجالت بکش ناسلامتی مادرتم

_ میشه انقد نگی مادرمی؟؟ هنوز یادم نرفته چجوری وارد زندگی پدرم شدی و مادرمو کشتی

+ باشه نمیگم ، ولی بدون من صلاحتو میخوام پسرم

از جام بلند شدم و آشپزخونه رو ترک کردم ، به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم

بعد از اینکه وسایلمو جمع کردم از خونه زدم بیرون

با عصبانیت رانندگی میکردم و پامو محکم روی پدال گاز فشار میدادم
 

#پارت84
لواشک حاجی😋📿

با عصبانیت رانندگی می‌کردم و پامو محکم روی پدال گاز فشار می‌دادم

بعد از ۴۵ دقیقه ترافیک سنگین به محل کار پدرم رسیدم و ماشین رو جلوی مغازه پارک کردم

گوشیم رو درآوردم و به نفس پیامک دادم; سلام صبح بخیر

وارد مغازه شدم که دیدم بابا روی صندلی مخصوص خودش نشسته و داره چایی می‌خوره

به سمت فرش‌ها رفتم و داشتم مرتبشون می‌کردم که بابا از جاش بلند شد و رو بهم گفت:

+ طاها جان من میرم تا جایی کار دارم لطفاً مراقب مغازه باش تا برگردم

چشمی گفتم که بابا از مغازه خارج شد و در را پشت سرش بست

گوشیمو از روی میز برداشتم و وارد صفحه چت نفس شدم دوباره بهش پیامک بدم که دیدم نوتیفیکیشن پیام برام اومد.

_ سلام صبح توام بخیر

با دیدن پیامش لبخندی روی لبم زدم و براش تایپ کردم:

+خوب هستی امروز.؟

بعد از چند دقیقه جواب داد و گفت :

_ممنون خوبم تو چطوری؟

خواستم چیزی براش بنویسم که مشتری وارد مغازه شد که مجبور شدم گوشیم رو روی میز بزارم و به مشتری رسیدگی بکنم.
 

 

#پارت85
لواشک حاجی😋📿

بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با مشتری بالاخره پول فرش رو حساب کرد و از مغازه بیرون رفت

به سرعت به سمت گوشیم رفتم و برای نفس تایپ کردم:

+ ممنون منم خوبم چه خبر.

منتظر پیامش شدم ولی جواب نداد.بعد از ۵ دقیقه به سمت گوشیم رفتم که دیدم دوباره داره زنگ می‌خوره

گوشیو جواب دادم که با شنیدن صدای نفس انگار حالم بهتر شده بود.

+ سلام نفس خوبی

_ مرسی ، کجایی

+ سرکارم چطور

_ ناهار خونه خالم دعوتی

+ امروز؟

_ آره دیگ منتظرتم فعلا

+ فعلا

شوک زده گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم

نگاهی به ساعت انداختم که نه و نیم رو نشون می‌داد

بعد از ۳ ساعت کار کردن تو مغازه بالاخره وقت رفتن شده بود از بابا خداحافظی کردم و کلید مغازه رو بهش سپردم

به سمت ماشینم رفتم و نشستم داخلش استارت زدم و شروع به حرکت کردم

ترافیک خیلی سنگین بود و گرمای هوا باعث شده بود که عرق کنم . سر چهارراه بچه گل فروشی رو دیدم که گلی برای نفس خریدم

بالاخره بعد از نیم ساعت به میدون اصلی رسیدم که یادم افتاد آدرس رو ندارم به سرعت به نفس زنگ زدم و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم
 

#پارت86
لواشک حاجی😋📿

_ جانم

+ آدرس رو یادت رفت بهم بدی نفس

_ عه وا راست میگیا ، یادداشت کن ، منظریه...

+خوب مرسی فعلا

بعد از گرفتن آدرس به سرعت رانندگی کردم و بعد از یک ساعت جلوی خونه خاله نفس رسیدم

ماشین رو کنار خونشون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، دستی به لباسم کشیدم و گل رو از روی داشبورد برداشتم

بعد از قفل کردن ماشین به سمت در رفتم و زنگ آیفون رو زدم که صدای خانمی از پشت آیفون گفت:

+ بفرمایید

در باتیکی باز شد و وارد حیاط بزرگی شدم با دیدن خونه ویلایی که روبروم بود سر ذوق اومدم

و نفس عمیقی کشیدم ، کاج‌هایی که گوشه حیاط بود باعث شده بود من رو به سر ذوق بیاره

به در سالن رسیدم و قبل از اینکه بخوام بازش کنم در خود به خود باز شد

و خانمی که لباس فرم خدمتکارها رو پوشیده بود رو بهم گفت:

_ سلام خوش آمدید بفرمایید داخل خانم منتظر شما هستند

سلامی بهش گفتم و وارد خونه شدم
 

#پارت87
لواشک حاجی😋📿

سلامی بهش گفتم و وارد خونه شدم.خانم خدمتکار راهنماییم کرد که روی یکی از مبلا بشینم تا نفس و خاله‌اش بیان

به سمت مبل اولی که جلوی راهم بود رفتم و روش نشستم بعد از ۵ دقیقه صدای نفس رو شنیدم که از طبقه دوم میومد.

نفس از پله‌ها پایین اومد و بعد از سلام و احوالپرسی روی مبل روبروییم نشست

لبخندی بهش زدم و.با مهربونی گفتم :

+خوبی؟

در جوابم لبخندی بهم زد و گفت:

_ ممنون خوبم شما چطوری؟

+شکر خوبم

_ خوبه

گلی که داخل دستم بودو به طرفش گرفتم و گفتم :

+ اینو برای تو خریدم

گلو از دستم گرفت و تشکری کرد ، خیلی استرس داشتم برای آشنایی با خالش، چون میدونستم قراره پدرمو در بیاره با سوالاش

کمی بعد خالشم اومد که از جام بلند شدم و گفتم :

+ سلام خوشبختم من طاها هستم

نگاه دقیقی به سرتاپام انداخت و گفت :

_ همچنین منم خاله نفس جان هستم ، خواهش میکنم از این طرف تشریف بیارین برای ناهار

به دنبالشون رفتم و وارد آشپزخونه شدیم ؛ روی میز ناهار خوری نشستیم که نفس گفت :

_ خاله پس آقا سیاوش چی؟ مگه نمیاد برای ناهار؟

+ نه عشقم اون امروز کارش زیاده بیرون میخوره
 

#پارت88
لواشک حاجی😋📿

_ آهان باشه

خدمتکار میزو چیده بود و در حال ریختن برنج بود

ناهار قورمه سبزی داشتند که بوش داشت دیوونم می‌کرد

بوی قورمه سبزی داخل بینیم پیچید که شکمم به غار غور افتاد که لبخند مصنوعی زدم و دستمو روی شکمم فشار دادم

تا صدایی ایجاد نکنه خدمتکار بعد از دو دقیقه میز رو کامل چید و برنجو به طرفم تعارف کرد

چند کفگیر برنج داخل بشقابم ریختم و منتظر شدم تا نفس و خاله هم داخل بشقابشون برنج بریزند

بعد از اینکه کارشون تموم شد چند قاشق از قورمه سبزی رو روی برنجم ریختم و مشغول خوردن شدم.

بعد از تموم شدن ناهار به.اصرار نفس به سمت حال رفتیم تا گفتگومون رو شروع کنیم روی مبل نشستم و با زبونم خورده غذاهایی که داخل دندونم بودو داشتم در می‌آوردم

که یهو نفس گفت :

_خب خاله جون هر سوالی از آقا طاها داری می‌تونی الان ازش بپرسی

خاله لبخندی زد و گفت :

+ صبر داشته باش عزیزم

استرس گرفته بودم و نمیدوستم که قراره چی بشه؟ نفس عمیقی کشیدم که بعد از یک رب سکوت طولانی خاله گفت :

+ خوب چخبرا آقا طاها؟ اوضاع کارو بار چطوره؟

_ خداروشکر خوبه ، پول خوردی در میاد

+ گفتی کارت چی بود؟

_ فرش فروشی

+ آها بسیار عالی

 

#پارت89
لواشک حاجی😋📿

+ آها بسیار عالی

بعد از یک رب صحبت کردن و جواب دادن به سوالات خاله خدمتکار چایی آورد ، چاییمو خوردم حس کردم که دیگه وقت رفتنه

رو به نفس گفتم :

+ میخوای بریم بیرون یکم حالو هوات عوض شه؟

نفس نگاهی به خالش انداخت و گفت:

_ خاله اجازه میدی با طاها برم بیرون ؟

خاله نگاه مهربونی به نفس کرد و گفت:

+ آره عزیزم برو حال و حواتم عوض میشه فقط لطفاً قبل از ساعت ۷ خونه باش که می‌خوایم بریم بیرون

نفس چشمی گفت و به روم خندید به طبقه بالا رفت تا لباساشو عوض کنه

بعد از یک رب از پله ها پایین اومد و روبهم گفت:

_ بریم

بعد از خداحافظی با خاله.به سمت در رفتم و همراه نفس از خونه بیرون رفتیم

درو برای نفس باز کردم که روی صندلی جلو نشست داخل ماشین نشستم و استارت زدم و حرکت کردم.

.بدون اینکه مقصد خاصی رو مد نظر داشته باشم رانندگی می‌کردم و سکوت بدی داخل ماشین حکم فرما شده بود.

سرعتمو کمی کم کردم و برگشتم به طرف نفس و گفتم:

+ نظرت چیه بریم بستنی بخوریم؟

دستاشو به هم مالید و گفت:

_ وای موافقم واقعاً هوس بستنی کرده بودم مخصوصاً  تو این گرما خیلی مزه میده.
 

#پارت90
لواشک حاجی😋📿

از اینکه اینقدر شور و شوق داشت برای بستنی ساده واقعاً خیلی خوشحال می‌شدم

نفس با اینکه ۲۲ سالش بود ولی خیلی دختر فهمیده و عاقلی بود از طرفی هم خیلی ذوق بچه‌گونه داشت

و حس بچگونگیش باعث می‌شد که منو بیشتر شیفته خودش کنه

به طرف بستنی فروشی که همیشه با بچه‌ها اونجا قرار میزاشتیم رفتم

بعد از نیم ساعت رانندگی کردم به بستنی فروشی رسیدیم و روبروی بستنی فروشی ماشینو نگه داشتم

و رو به نفس گفتم :

+خب تو چی می‌خوری؟

بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت :

_من کیک پسته می‌خورم لطفاً چند اسکوپ اسمارتیزی هم روش بزار

چشمی گفتم و از ماشین پیاده شدم به سمت بستنی فروشی رفتم و سفارش نفس رو گفتم

برای خود من شکلاتی تلخ سفارش دادم از بچگی عاشق شکلات تلخ بودم

 به طرف ماشین رفتم و بستنی رو به طرف نفس تعارف کردم

نفس بستنیشو از داخل ظرف برداشت و مشغول خوردن شد منم بستنی خودمو برداشتم و مشغول خوردن شدم

بعد از اینکه بستنیم تموم شد دهنم رو با دستمال پاک کردم که نفس گفت :

_خب بستنیمونم که خوردیم قرار بعدی کجاست

تک خنده کردم که گفتم:

+ عزیزم من باید برم سر کار اگه ناراحت نمی‌شی

البته من فهمیدم که کمی ناراحت شده ولی به روی خودش نیاورده

با این حال نمی‌خواستم ناراحتش کنم برای همین گفتم:

+ البته می‌تونیم یه جای دیگه هم بریم

با ذوق گفت:

_ مثلاً کجا.
 

خب خب اینم از ۱۰ پارت شرط😄

 برا ۱۰ پارت دیگه😊

 ۳۰ تا لایک😍

 ۲۰ تا هم (کامنت البته به جز کامنتا خودم )🤩

بای بایی و درضمن تعداد لایک هارو هم خیلی کم کردم.😆