رمان[آغاز سرنوشت جدید🌚] پارت 𝟑
پارت طولانیی دادمااا
سلااامه خوابالو بهتونن❤️🩹😂
اومدم با پارت سه رمان جذابموننن🤫
بریم بخونیم؟! نه وایسا، از حمایتا راضیم👏
بریمممم👇👇👇
.
.
پس به لنا پیام دادم:
_عشقم مادرت در جریانه که ما تو رابطه ایم؟!
+ نه چطور؟
_ چرا بهش نمیگی؟
+ اخه برا چی بگم بهش!
_ خب بتونیم باهم بریم سر قرار💓
+ اما ....
_ اما چی؟
+یه جوری بهش میگم اما دو روز صبر کن!
_ دو روز؟!!! من میمیرم که!🙂
+ چرا میمیری؟
_ لنا من دوست دارم بدون تو نمیتونم درسته تا حالا ندیدمت ولی واقعا نمیتونم باید ببینمت از نزدیک....💋
از زبان لنا :
با این حرفاش دلم ریش ریش میشد !
میخواستم اعترافمو بهش بکنم اما صبر میکنم تا از نزدیک بهش بگم تا سورپرایز شه🫀
در جواب پیامش گفتم :
+واقعا بهم اعتماد داری؟!
اعتماد؟! 😏 من بهت عشق میورزمم🌝
تمام فکر و ذکرم این بود که به مامانم چجوری بگم که پوستمو نکنه! اوممم پس یه روز با جان و دل براش کار میکنم و به حرفش گوش میدم و ....
یک روز بعد :
+ مامان؟
_ بله
+ میگم ....
_ چییی!
+ یه پسره که ۲۲ سالشه بهم پیام داده بود ... که میگفت خیلی از قیافم خوشش اومده و اینا یکم باهاش حرف زدم و دیدم که...
_ میشنوم🤕
+ که... انگار ... عاشقم شده بدجور😕
_ عکسشو نشون بده
+ بیا
مادرم تو دلش : عرررر چه دافیههه😛
تو واقعیت : خوبه
+ مامان میزاری برم بیرون باهاش؟
_اومم اره
+واقعاااا؟
_نه په دروغ😑
از خوشحالی بال درمیاوردمم خدایاااا باورم نمیشه مامانم هیچی نگفتتتتت😝 رفتم و به مهیار پیام دادم :
سلام مهیار !! مامانم با رابطمون مشکلی ندارهههه😵💫
بعد ۴ دیقه جوابمو داد:
کاتتتتت🎬
۱۵۶۹ کاراکتر
__________________________________________
جای حساس بود نه؟!😂
خب خب شرط ۲۲ کامنت و ۱۲ لایک هست زیاد نیست میرسونید حتما💛
راستی قراره هر وقت حوصلم کشید یه تک پارتی ل*ز طولانیی بنویسم ... پس تا پست بعدیی بایی😙