ترنم p¹⁴

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/06/13 11:30 · خواندن 22 دقیقه

بچه ها نظرتون چیه کل رمان یه جا بدم؟🌝

ول شرط داره کامنت ها و لایکا و بترکونید🥳

نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام می کنند. تو نگاهشون ناباوری موج می زنه. آهی می کشم و هیچی نمی گم. طاهر با جدیت می گه:
ـ دفعه ی بعد سعی کن برای انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی، کسی که روحش مرده دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.
بعد از تموم شدن حرفش با گام های بلند به قسمتی از باغ که شالم اون جا افتاده می ره، شالمو بر می داره، بعد با اخم به طرف من میاد و با دیدن کت سیاوش روی شونه هام اخماش بیشتر تو هم می ره. لباسام رو به سمت من پرت می کنه و با اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج می کنه و به شدت به طرفم می ندازه. بعد هم به کت سیاوش چنگ می زنه و اون رو از روی شونه هام بر می داره و با داد می گه:
ـ چرا قبولش کردی؟
با ترس می گم:
ـ طاهر من ...
چنگی به بازوم می زنه و به شدت از روی زمین بلندم می کنه و می گه:
ـ فعلا خفه شو. فکر نکن امشب تو رو مقصر نمی دونم؛ مطمئن باش حال تو رو هم امشب می گیرم. اگه تو سالن می شستی و از جات تکون نمی خوردی این اتفاقا نمی افتاد. مثل همیشه باعث عذاب همه ای!
با ناراحتی می گم:
ـ به خدا من ...
هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت می شم. سیاوش سریع خودش رو به طاهر می رسونه بازوی طاهر رو می گیره و اون رو از من جدا می کنه. با ناراحتی می گه:
ـ چی کار می کنی؟
طاهر پوزخندی می زنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و می گه:
ـ چیه؟ مگه همیشه نمی خواستی ترنم رو تو این وضع ببینی؟!
با داد می گه:
ـ خوب حالا ببین؛ مگه بدبختی ترنم خوش حالت نمی کنه! پس ببین و لذت ببر.
سیاوش می خواد چیزی بگه که با داد طاهر که خطاب به من می گه:
ـ آماده شو، می ریم خونه.
با ترس سری تکون می دم و لباسام رو که جلوی پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روی زمین بر می دارم. مانتوم که دیگه قابل استفاده نیست. شالم رو روی سرم می ندازم و کت طاهر رو هم می پوشم. بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طرف طاهر می رم و بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش می دم. چنگی به کت می زنه و اون رو به طرف سیاوش پرت می کنه و می گه:
ـ ممنون بابت کت. 
سیاوش کت رو روی هوا می گیره. سری تکون می ده و هیچی نمی گه. هنوز هم تعجب ناباوری رو از چشمای هر دوتاشون می خونم. می دونم حرفای طاهر شکه اشون کرده! لابد فکر می کردن این مدت که اونا سختی می کشیدن من داشتم مثل ملکه ها با آرامش زندگیمو می کردم!
طاهر بازوم رو می گیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی می کنه و از جلوی نگاه های غمگین سیاوش و چشمای متعجب سروش رد می شه و من رو با خودش می بره. سروش تازه به خودش میاد و با ناراحتی می گه:
ـ طاهر ...
طاهر با خونسردی بر می گرده و بدون هیچ حرفی نگاش می کنه. سروش با لحن غمگینی می گه:
ـ امشب ترنم مقصر نبود؛ کاریش نداشته باش.
صدای پوزخند طاهر رو می شنوم. سروش با نگرانی به من و طاهر نگاه می کنه، ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار می ده و من رو با خودش می کشه. دلم عجیب گرفته. همین جور که از سروش و سیاوش دور می شیم سنگینی نگاشونو روی خودم احساس می کنم. یاد شعری میفتم که مصداق حال منه.
ـ «هر چه باشی نازنین، ایام خارت می کند.
هر چه باشی شیر دل، دنیا شکارت می کند
هر چه باشی با لب خندان میان دیگران
عاقبت دست طبیعت اشک بارانت می کند.» 
چقدر دلم شکسته. همین جور که با طاهر از باغ دور می شم به چند ساعت دیگه فکر می کنم که چه جوابی باید به طاهر و خونوادم بدم.

****
سروش
با ناراحتی به ترنم زل زده. طاهر ترنم رو دنبال خودش می کشونه و اون هیچ کاری نمی تونه بکنه. بدجور پشیمونه. تو اون لحظه اون قدر از حرفای ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد. با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده؛ که امشب چه بلایی سر ترنم میاد؟! یاد حرف طاهر میفته «فکر نکن امشب تو رو مقصر نمی دونم! مطمئن باش حال تو رو هم امشب می گیرم. اگه تو سالن می شستی و از جات تکون نمی خوردی این اتفاقا نمی افتاد. مثل همیشه باعث عذاب همه هستی.»
زیر لب زمزمه می کنه:
ـ نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟
صدای عصبی سیاوش رو می شنوه که می گه:
ـ مگه همین رو نمی خواستی؟
هیچی نمی گه. واقعا هیچ جوابی واسه ی سیاوش نداره. الان دیگه خودش هم نمی دونه چی می خواست. سیاوش با قدم های بلند بهش نزدیک می شه و می گه:
ـ خیالت راحت شد؟
سیاوش با داد ادامه می ده:
ـ چرا لالمونی گرفتی؟
با ناراحتی می گه:
ـ به خدا عصبی شدم. نمی خواستم کار به این جا بکشه. وقتی سرم داد زد و کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم.
سیاوش با خشم می گه:
ـ این جواب خودت رو قانع می کنه؟
خودش هم جوابش رو خوب می دونست؛ نه، این جواب حتی خودش رو هم قانع نمی کرد، چه برسه به بقیه! دستشو لای موهاش فرو می کنه و چنگی به موهاش می زنه، یاد آوری حرفای طاهر آتیشش می زنه «حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی این کارو بکنی. به حرمت روزای گذشته، به حرمت خونوادم، به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم، به احترام من و خونوادم.»
زمزمه وار می گه:
ـ اشتباه کردم.
سیاوش با داد می گه:
ـ همین؟ به این فکر نکردی اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست می ده!
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو می کنه و چنگی به موهاش می زنه. واقعا نمی دونه چی کار کنه! سیاوش همون جور ادامه می ده:
ـ فکر نکردی مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوری می تونه دووم بیاره؟
عاجزانه می گه:
ـ سیاوش تو رو خدا تمومش کن.
سیاوش با خشم می گه:
ـ واقعا برات متاسفم. طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزد.
با عصبانیت می گه:
ـ می گی چی کار کنم؟ حالا یه غلطی کردم، می تونم درستش کنم؟ خودم هم دارم عذاب می کشم.
سیاوش با تاسف می گه:
ـ من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم برای به هم زدن رابطه ی تو و آلاست!
سیاوش به این جا که می رسه مکثی می کنه و بعد می گه:
ـ مثل ...
هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتن. با ناراحتی وسط حرف سیاوش می پره و می گه:
ـ بهش فکر نکن.
سیاوش آهی می کشه و می گه:
ـ هیچ وقت فکر نمی کردم ترنم این قدر پست باشه. من فقط می خواستم بهش کمک کنم، اما اون نابودم کرد.
می خواد چیزی بگه که سیاوش اجازه نمی ده و با اخم می گه:
ـ اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمی شد که امشب این کار رو بکنی. یادت باشه ما تو چه خانواده ای بزرگ شدیم؛ حق نداری شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببری. هیچ کدوممون تحمل یه آبروریزی دوباره رو نداریم. آلا دختر خوبیه، قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کن.
سری تکون می ده و هیچی نمی گه. سیاوش اخم آلود می گه:
ـ آلا دنبالت می گشت. همه جا دنبالت گشتم، ولی پیدات نکردم؛ تا این که طاهر رو دیدم که گفت یه لحظه طرفای باغ چشمش به تو خورده. من و طاهر خیر سرمون دنبال جناب عالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجه شدیم.
آهی می کشه و می گه:
ـ در مورد امشب به کسی حرفی نزن.
سیاش سری تکون می ده و می گه:
ـ پس نه، بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز می کرد!
با خشم نگاش می کنه و می گه:
ـ منظورم پدر و ماد ...
سیاوش با پوزخند می گه:
ـ خودم فهمیدم. نگران نباش؛ هنوز اون قدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم برای کارای تو حرص بدم.
سروش با دل خوری نگاشو از سیاوش می گیره. هر چند می دونه خودش مقصره. سیاوش:
ـ من به سالن می رم، تو هم بمون یکم آروم تر شدی بعد بیا. ماجرای امشب رو هم فراموش کن، خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شده.
با خودش فکر می کنه «واقعا همه چیز به خوبی تموم شده؟!»
ـ امشب حوصله ی خودم رو هم ندارم، چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم! ترجیح می دم یکم تو خیابون دور بزنم؛ خودت آلا رو برسون خونه.
سیاوش با اخم می گه:
ـ سروش.
با تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش می گذره و به سروش سروش گفتنای سیاوش هم توجه نمی کنه. سیاوش با دو خودش رو بهش می رسونه و بازوش رو می گیره. سیاوش:
ـ سروش امشب رو خراب نکن.
با بی حوصلگی می گه:
ـ مگه از این خراب تر هم می شه؟ حال و روزم رو نمی بینی؟ واقعا نمی بینی چقدر داغونم؟ امشب حوصله ی هیچ کس رو ندارم. 
سیاوش با اخم می گه:
ـ تو لیاقت آلا رو نداری. با اون همه محبتی که نثارت می کنه باز هم بهش بی توجهی می کنی! اگه رفتارات رو نسبت به ترنم نمی دیدم فکر می کردم هنوز عاشق ترنمی.
با التماس می گه:
ـ سیاوش، فقط همین امشب.
سیاوش نفسش رو با حرص بیرون می ده و همون جور که داره از کنارش رد می شه می گه:
ـ احمقی، به خدا احمقی!
با دور شدن سیاوش آهی می کشه و زیرلب زمزمه می کنه:
ـ ای کاش یه نفر درکم می کرد، فقط یه نفر.

چند قدم فاصله ای که با دیوار داره رو طی می کنه و به دیوار تکیه می ده. دستاش رو داخل جیبش می ذاره به رو به رو خیره می شه. نگاهش به رو به روست، اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد. به لحظه ی ورودش به سالن فکر می کنه؛ وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روی یه پسره نشسته بود، اما طوری وانمود کرد که انگار متوجه ی حضور ترنم نشده. هنوز که هنوزه روی ترنم غیرت داره. دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفر دیگه ببینه. در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید. همه ی حواسش پیش ترنم بود. وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید. با این که کنار آلا بود، ولی همه ی وجودش ترنم رو می خواست. دوست نداشت به آلا خیانت کنه، اما واقعا دست خودش نبود. مثل همه ی روزایی که کنار آلاست، ولی برای آلا نیست؛ اون لحظه هم نتونست برای آلا باشه.
زیر لب زمزمه می کنه:
ـ خیلی نامردی سروش، خیلی.
امروز برای اولین بار با میل خودش شونه های لخت آلا رو لمس کرد. برای اولین بار اون قدر به آلا نزدیک بود که صدای نفس نفس زدناش رو می شنید. برای اولین بار بوسَش از روی رضایت بود، اما مثل همه ی روزهایی که آلا به طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد؛ نه لذتی برد، نه ضربان قلبش بالا رفت، نه حتی ذره ای خوش حال شد! همیشه آلا پیش قدم می شد و اون هم از روی ناچاری قبولش می کرد. نمی خواست غرور آلا رو جریحه دار کنه. با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچ وقت پیش قدم نشه، ولی امروز زیر همه ی قول و قراراش زد. وقتی گوشی ترنم زنگ خورد و ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرش تموم شد. صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره. برای اولین بار خودش پیش قدم شد برای این که به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه. به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدی! مهم نیست که برادرم رو بهم ترجیح دادی! مهم نیست که هیچ وقت دوستم نداشتی! مهم نیست که دلم رو شکستی، چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم. یکی که خیلی از تو سرتره؛ هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ ظاهری. یکی که دیوونه وار عاشقمه. یکی که مثل فرشته ها پاک و مهربونه. اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت انگار از یه بلندی به پایین پرت شد. وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوض کرد انگار سطل آب یخی رو روی سرش خالی کردن. خودش هم نمی دونست چرا انتظار داشت چشمای ترنم رو اشکی ببینه. می خواست به ترنم بفهمونه که خیلی خوشبخته، اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره! دستاش رو از جیبش خارج می کنه و سرش رو بین دستاش می گیره. با لحن غمگینی می گه:
ـ خدایا دیگه نمی کشم، خلاصم کن.
روی زمین می شینه و سرش رو به دیوار تکیه می ده. چشماشو می بنده. به بدختی هاش فکر می کنه. به این که هنوز عاشق ترنمه، ولی نمی تونه اون رو کنار خودش داشته باشه. به این که آلا رو هر لحظه کنار خودش داره، ولی نمی تونه بهش فکر کنه. حتی دوست نداره که بهش فکر کنه. خودش هم نمی دونه چرا مهر آلا به دلش نمی شینه. دو ماه دیگه عروسیشونه، ولی هنوز هم دلش راضی نیست. با مشت به زمین می کوبه و با حرص می گه:
ـ یه بار دلت گفت چه غلطی کنی، تا عمر داری باید تاوانش رو پس بدی! این بار با عقلت جلو می ری. 
با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر می شه. چشماشو باز می کنه و می گه:
ـ خدایا چی کار کنم؟
به چند ساعت پیش فکر می کنه که می خواست به ترنم تجاوز کنه. واقعا می خواست به ترنم تجاوز کنه! زیرلب زمزمه می کنه:
ـ پنچ سال محرمم بودی به خاطر درست صبر کردم. گفتم درست تموم می شه و می ریم سر خونه و زندگیمون؛ بعد واسه همیشه مال من می شی، اما آخرش دستام خالی خالی موند.
حرفای ترنم مثل یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردن و اون هم برای تلافی می خواست جسمش رو مورد حمله قرار بده. اولش فقط می خواست ترنم رو بترسونه، ولی وقتی دوباره طعم آشنای لب های ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دست داد. مرد بی اراده ای نبود، اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود. دخترای زیادی اطرافش بودن، ولی تنها دختری که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس. زیر لب زمزمه می کنه:
ـ نمي دانم چرا بين اين همه آدم پيله كردم به تو! شايد فقط با تو پروانه مي شوم.
این جمله رو از خود ترنم شنیده بود. ترنم همیشه شعرها و جمله های مورد علاقش رو توی دفتری می نوشت و نگه داری می کرد. بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کارای مسخره ای می کنید. ترنم هم مثل همیشه با خونسردی جوابشو داده بود و گفته بود:
ـ آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پای تی وی بشینه و به یه عده آدم بی کار که یه توپ رو دنبال می کنند نگاه کنه! برو بابا.
بعد هم زیر لب زمزمه می کرد و می گفت:
ـ پسره ی بی احساس. 
از یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لباش می شینه. کار هر روزش همینه! یا به خاطرات گذشته فکر می کنه، یا آلا رو با ترنم مقایسه می کنه. بعضی موقع آلا رو به جای ترنم می بینه. حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا می زنه. واسه ی خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه. یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستت دارم با بی تفاوتی گفته بود من هم همین طور ترنم. بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده، اما دست خودش نیست. حتی تمام این چهار سال رو هم با فکر ترنم گذرونده؛ پس چه جوری می تونه فراموشش کنه؟! همه فکر می کنند از روی عادت اسم ترنم رو به زبون میاره، اما خودش می دونه که از روی عادت نیست، بلکه همه ی رفتاراش از روی عشقه. چشمش به یه تیکه ربان میفته. به جلو خم می شه و ربان رو از جلوی پاش بر می داره. یه خرده براش آشناس. یاد اون لحظه ای میفته که ربانی رو از موهای ترنم باز کرد و اون رو به زمین پرت کرد. ربان رو به سمت بینیش می بره. چشماش رو می بنده و ربان رو بو می کنه. لبخندی می زنه و زیر لب می گه:
ـ بوی ترنم رو می ده.
با همون چشم های بسته به التماس های ترنم فکر می کنه. دلش می گیره. توی اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلف گیر افتاده بود. بعضی موقع با خودش می گفت حقشه، بعضی موقع دلش می سوخت، اما باز با فکر کردن به کارایی که ترنم در حقش کرده بود سعی می کرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه، هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوش نمی رسیدن تسلیم می شد. زیر لب زمزمه می کنه:
ـ کاش یه بار، فقط یه بار باهات بودم، این جوری حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ای بهت نمی رسه.
از فکر این که دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون می شه. با همه ی حرفایی که در مورد ترنم می زنند از یه چیز مطمئنه؛ اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخوردست. تحملش رو نداره که اون رو به کسی دیگه ببخشه. امشب دلش می خواست با ترنم باشه. دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره، اما باز هم حرفای ترنم کار خودشون رو کردن. هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن، اما هر کسی ندونه خودش خوب می دونه که باز تسلیم خواسته ی ترنم شده بود. یه جورایی خوش حاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن، دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیم خواسته های اونه. یاد حرف ترنم میفته «سروش از این داغون ترم نکن، نه می خوام باورم کنی، نه هیچی، فقط می خوام دور از هیاهو باشم. من غرق مشکلاتم، از این غرق ترم نکن. التماست می کنم!» نمی دونه چرا با یاد آوری این حرفا دلش می گیره. زیر لب زمزمه می کنه:
ـ یعنی خونوادش این قدر بهش سخت می گیرن!
با خودش فکر می کنه. محاله، اونا پدر و مادرش هستن. صد در صد تا الان اون رو بخشیدن. یاد حرفای طاهر میفته «ترنم تمام این سال ها تنهای تنها بود. از همه حرف شنیده؛ از خونواده، از فامیل، از همسایه، هر کسی که از کنارش می گذشت پوزخندی نثارش می کرد. اگه اون گناه کاره تاوان گناهش رو پس داده. اون هر روز داره نگاه های پر نفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل می کنه. به خاطر چی؟ به خاطر یه اشتباه!» 
زمزمه وار با حرص می گه:
ـ اون حقشه.
اما با یاد آوری حرفای دیگه طاهر اخماش تو هم می ره «از ارث واسه ی همیشه محروم شده، از محبت خونواده محروم شده، خرج زندگیش رو به سختی در میاره، پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمی زنند، خود من هم جواب سلامش رو به زور می دم، حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچ کدوم نمی خوریم، حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره! زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده، دیگه چی رو می خوای نابود کنی؟!» با ناراحتی با خودش زمزمه می کنه:
ـ حتما دروغ می گه، محاله خونواده ای این کار رو با دخترشون بکنند، به من خیانت شده، اما خونواد ...
با یاد آوری حرفای آقای رمضانی ساکت می شه «آقا سروش، این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است، اگه قراره یه ماه توی شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره. من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم، وگرنه خودم حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدم.»
یاد لباس های ترنم میفته. این چند باری که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن. آه از نهادش بلند می شه. ربان رو تو دستش فشار می ده. نمی دونه چی بگه! از یه طرف دوستش داره، از یه طرف ازش متنفره. امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت، بیشتر از همه! حتی شاید بیشتر از خودش! با ناراحتی از روی زمین بلند می شه. همین جور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر می کنه. زمزمه وار می گه: 
ـ نکنه طاهر بلایی سرش بیاره!
بعد از مدت ها برای اولین بار عذاب وجدان می گیره. عذاب وجدان به خاطر کاری که می خواست با ترنم بکنه. ربان رو بالا میاره و به لبش نزدیک می کنه. بوسه ای بهش می زنه و آهی می کشه. ربان رو داخل جیبش می ذاره و با خودش می گه:
ـ چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کردی؟!
یاد شعر ترنم میفته. چقدر این شعر با حال الانش صدق می کنه:
ـ «گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم!
شاید ندارد، بعد از این باید فراموشت کنم!»

با آه می گه:
ـ یعنی باید فراموشت کنم؟
تازه یاد شرکت میفته. سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش می کوبه. با داد می گه:
ـ نکنه فردا نیاد؟
یه چیزی ته دلش می گه:
ـ خوب نیاد.
با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج می شه. بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج می شه و مسیر ماشینش رو در پیش می گیره. هر چی بیشتر فکر می کنه بیشتر اعصابش خرد می شه. این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن. با اعصابی داغون زمزمه می کنه:
ـ فردا اول وقت باید به آقای رمضانی زنگ بزنم و بگم با موندش در شرکت موافقت شده.
با خودش فکر می کنه که ترنم صد در صد با آقای رمضانی صحبت می کنه که دیگه به شرکت نیاد، باید در عمل انجام شده قرارش بدم. آقای رمضانی محاله زیر قولش بزنه، به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت می فرسته. با این فکر لبخندی رو لبش می شینه. زمزمه وار می گه:
ـ ترنم زیر دست خودم کار می کنه و این جوری ...
از خودش می پرسه این جوری چی؟ لبخند از لباش پاک می شه، ولی با بی تفاوتی شونه ای بالا می ندازه و می گه: 
ـ بی خیال، تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارم.
می دونه دوستش داره، ولی نمی دونه چرا می خواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه! وقتی واسه ی همیشه از هم جدا شدن پس چه دلیلی واسه این رابطشون می تونه وجود داشته باشه؟! ترجیح می ده بهش فکر نکنه. به آسمون نگاه می کنه و هیچ ماه و ستاره ای در آسمون نمی بینه. زمزمه وار می گه:
ـ تو هم مثل من زندگیت بی ستاره و بی فروغ مونده!
آهی می کشه. با ناراحتی سری تکون می ده و بعدش با قدم های بلندتر به سمت ماشینش حرکت می کنه.

*******

توی ماشین نشستم و حرفی نمی زنم. از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کنم. به بیرونی که خالی از هر موجود زنده ایه! می ترسم از خیلی چیزا؛ از این خیابون های خلوت، از این پیاده روهای بی روح، از سرعت سرم آور طاهر، از سکوت سکر آور داخل ماشین. فقط خواستار یه زندگی، به دور از هیاهو هستم؛ اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته. حتی نمی دونم ساعت چنده! هر چند برام مهم هم نیست. طاهر بغلم نشسته و با سرعت به سمت خونه می رونه. سرعتش سرسام آوره؛ اگه زنده به خونه برسیم خیلیه! هر چند چه فرقی به حال من داره؟! اگه زنده هم به خونه برسم محاله که زندم بذاره. جرات ندارم چیزی بگم. می ترسم یه چیزی بگم و همون بهونه ای برای شروع دعوا بشه. از وقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده. از همون لحظه ی اول طاهر فقط و فقط می رونه حتی یه داد کوچیک هم سرم نزد. هیچی نگفت، فقط یه بار به بابا زنگ زد و بهش گفت یه خرده کار داره و می خواد زودتر به خونه برگرده؛ گفت ترنم رو هم با خودم می برم که نمی دونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه ای زمزمه کرد و تماس رو قطع کرد، بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد و من هم حرفی نزدم. هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم، اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم. ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده، ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم. می دونم فقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو روی سرم خالی کنه! چیزی نمونده که به خونه برسیم. لحظه به لحظه که به خونه نزدیک تر می شیم ترس من هم بیشتر می شه. از شدت استرس یه خرده حالت تهوع دارم. ضربان قلبم هم خیلی بالاست. نوک انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن، ولی مدام باهاشون بازی می کنم. نگاهم رو از بیرون می گیرم و به انگشتام خیره می شم. زیر چشمی نگاهی به طاهر می ندازم؛ رگ گردنش متورم شده و چهرش هم خیلی در همه. از اون همه اخمی که تو صورتش می بینم ته قلبم خالی می شه. سعی می کنم خونسرد باشم، ولی زیاد هم موفق نیستم. بالاخره به خونه می رسیم. وقتی وارد حیاط می شیم طاهر ماشین رو خاموش می کنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده می شه. من هم با قدم های لرزون از ماشین پیاده می شم. طاهر بدون این که نگاهی به من بندازه به سمت در حیاط می ره و در رو می بنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت می کنه. من هم پشت سرش با قدم های لرزان حرکت می کنم. وقتی به داخل ساختمون می رسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش می ره. ته دلم امیدوار می شم که شاید طاهر بی خیالم شده، اما در آخرین لحظه به سمتم بر می گرده و با جدیت می گه:
ـ ده دقیقه ی دیگه به اتاقم بیا.
با سر به لباسم اشاره ای می کنه و می گه:
ـ عوضشون کن.
ـ ترنم، بدبخت شدی رفت.
وقتی حرفم تموم می شه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش می رم. بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض می کنم و نگاهی به ساعت می ندازم تا از ده دقیقه نگذره. دستی به لباسام می کشم و به سمت آینه می رم. با دیدن چهره ی خودم خشکم می زنه. لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده. به خاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده، موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته. 

خب خب پارت تمومید پس یادتون نره هرموقع لایک کامنت های این پستو ترکوندید از خماری درتون میارم🤡