زندان بان مجهول پارت 26تا 30
واقعا رمان رو دوس دارید؟
#پارت۲۶🍷🦋
زندان بان مجهول⛓
°-----------------------------------°
باحقارت نگاهش کردم..
دلم میخواست بهش بگم چقدر نقش بازی کردن بهت نمیاد.. دلم میخواست بهش بگم تو حتی از کمال هم بیشرف تری که راضی هستی برادر زاده ای پانزده سالت با پیرمرد هشتاد ساله ازدواج کنه!
بی اراده دست کتی رو که مثل کنه بهم چسبیده بود پس زدم و ازجام بلند شدم..
_هرگز.. هرگز این اتفاق نمیوفته.. من به هیچ عنوان با اون مرتیکه ی پیر خرفت ازدواج نمیکنم..
حتی اگه به زندگیم خاتمه بدم.. به قیمت جونمم شده تن به این خفت وذلت نمیدم!
عمو با استرس ساختگی ازجاش بلندشد و گفت؛
_ خیلی خب.. باشه.. چته چرا مثل وحشی ها رم میکنی؟ مگه کسی مجبورت کرده؟ نمیکنی نکن.. به درک!
این دیگه ناراحت شدن نداره.. دختره و هزارجور خواستگار.. جواب هرکدومم دوتا کلمه بیشتر نیست.. یا آره یانه! تموم!
_میدونی چی دلم رو شکست عمو؟
بدون حرف سوالی نگاهم کرد...
_اینکه از دیشب یه شوقی تودلم بود که توی تموم عمرو زندگیم یکی ازم حمایت کرده...
اشک دوباره گونه هام رو نوازش کرد..
یه کم مکث کردم وبا گریه ادامه دادم:
_بااینکه تلخ ترین ونادر ترین اتفاق دنیارو تجربه کردم اما حس شیرینی بود چون واسه یک شبم شده حس کردم بابا دارم...
دست هامو به طرفین باز کردم با حسرت ادامه دادم:
_نشد.. توی دنیای من حتی رویای پدر داشتن هم محاله...
_چی میگی تو؟ مگه من چاق ولای گردنت گذاشتم که بااون ازدواج کنی؟
#پارت۲۷🍷🦋
زندان بانمجهول⛓
°-----------------------------------°
من به فکر آینده ات بودم.. گفتم پیرمرده موندی نیست پس فردا سرشو میذاره زمین میمیره اموالش به تو میرسه..
گفتم جوونی خوشگلی اگه به پول وپله ای برسی
بعدش باهرکی دلت میخواد ازدواج میکنی خوشبخت میشی ودیگه لازم نیست واسه داشتن سرپناه کارگری کنی و تو سرمای زمستون توی حیاط ظرف بشوری!
باتاسف سری تکون دادم وگفتم:
_من همین زندگی نکبت بارم رو با هم بسترشدن باپیرمردی که صدای بیل وکلنگ قبرش میاد ترجیح میدم!
واسه خوشبختی هم چشم به مال واموال کسی نمیدوزم...
کتی با لحنی تحقیر آمیز پشت چشمی نازک کرد وگفت:
_به جهنم! لیاقتت همینه برگردی تو اون آشغالدونی!
نگاهش کردم.. صورتش پشت اشک هام تار دیده میشد..
_اشتباه میکنی.. من به اون آشغالدونی برنمیگردم.. نگران نباش اینجا هم نمیمونم.. حتی همین امروزهم ازاینجا میرم دلت قرص!
عمو_ کجا میری؟ کجارو داری که بری؟
از روی عادتم با آستینم اشک هامو پس زدم وگفتم؛
_ میرم خانواده ی مادریم رو پیدا میکنم.. بالاخره کسی هست که به یه دختر بیکس و مادر مرده پناه بده!
تک خنده ی عصبی کرد و با تمسخر گفت:
_د آخه احمق کی گفته خانواده ی مادری تو گم شدن که میخوای بری وپیداشون کنی؟ هان؟
همین الان بیا ببرمت اونجا ببینم کی تورو خواسته که ما مانعشون شدیم؟
اونا اگه تورو میخواستن از همون بچگی بیرونت نمی انداختن.. اگه تورو میخواستن از همون بچگی بزرگت میکردن!
#پارت۲۸🍷🦋
زندان بانمجهول⛓
°-----------------------------------°
آخه نادون اونا حتی برای یک شب هم حاضر نشدن به دختر ۲ساله ای که خانواده اش رو ازدست داده پناه بدن..
توقع داری الان که بزرگ شدی پناهت بدن؟ خواب دیدی خیره!
باگریه و صدا وقلبی که می لرزید گفتم:
_چرا؟ چرا این کار رو بامن میکنید؟ چرا ازهمون بچگیم کسی منو نخواست؟ چرا همه ازمن بدشون میاد؟ مگه من چیکارتون کردم؟
_چون اونا علت مرگ دخترشون رو از قدم شوم تو میدونن.. چون فکرمیکنن با اومدن تو نحسی به زندگی هاش سرازیر شده! چون فکرمیکنن تو نحسی و هرکجا که بری باخودت بدبختی میاری..
چون فکرمیکنن اگر تو نبودی دخترشون خوش بخت بود.. اگر نبودی بچشون نمی مرد وخودکشی نمیکرد!
_بـــــابــــــــــا؟؟؟؟ چی داری میگی؟؟؟
این چه حرفاییه که به بهار میزنی؟
باچشم های خیس.. بدنی لرزون به آریا که حالا روبه روی باباش قرار گرفته بود نگاه کردم...
_به تومربوط نیست.. بهار دیگه بچه نیست.. وقت شوهرشه.. باید همه چی رو راجع به خانواده ی مادری که ازشون حرف میزنه و امید داره که یه روز قبولش میکنن رو بدونه!
کتی هم پشت بندش گفت:
_بیا برو تو آریا.. به تو مربوط نیست و تو تواین مسائل دخالت نکن.. بدو ببینم!
_همه چی رو شنیدم.. شنیدم که کدوم حرومزاده ای از بهار خواستگاری کرده..
بره دست به دامن خدا بشه.. نذر ونیاز کنه چشمم تو چشم اون بیشرف پست فطرت نیوفته.. وگرنه قسم میخورم که زنده اش نمیذارم..
_آریــــــــــااا!
_بسه مامان.. چیه هی آریا آریا آریا.. خجالت بکشین.. خودتونم دختر دارین.. چطور میتونید دراین باره حتی با بهار حرف بزنین؟
متاسفانه و بدبختانه غیرت تواین خانواده مرده و حرف اول رو پول و دارایی میزنه..
روبه باباش کرد و ادامه داد:
_نکنید این کارو.. توروبه هرکی که می پرستید غیرت و مردونگی رو با پول و ثروث معامله نکنید.. حیف شرافت.. حیف مردونگی...
#پارت۲۹🍷🦋
زندان بانمجهول⛓
°-----------------------------------°
آریا با تاسف به مامان وباباش نگاهی کرد و سر تکون داد...
_کاش نمی شنیدم.. کاش نبودم.. ازتون خجالت کشیدم.. ازاینکه شما پدرومادرم هستین شرمم شد..
پشت بند حرفش باعصبانیت و قدم های بلند منو که جلوی در ایستاده بودم کنار زد و رفت توی اتاقش و دراتاقشو محکم روی هم کوبید!
کتی با حرص به من نگاه میکرد و عمو کاظم توفکر فرو رفته بود..
_ببین! هنوز یک روزم نشده اومدی اینجا! ببین با اومدنت چه آشوبی توی خونه ی من به پا کردی؟
هنوزم نمیخوای باور کنی هرقبرستونی که پاتو میذاری باخودت نحسی میاری و اونجا رو به گند میکشونی؟
عمو باسر زنش اسمش رو صدا زد..
_کتایوووون!
_چیه؟ دروغ میگم مگه؟ سر شوهر کردن نکردن اینم ما باید تاوان پس بدیم؟ میکنی بکن نمیکنی نکن به گور سیاه! فقط شر وبدبختیت رو واسه ما نیار..
_نگران نباشید زن عمو.. من همین امروز ازاینجا میرم.. ازاولشم نیومده بودم که موندگار باشم!
_نگاه کن توروخدا چه زبونی هم داره..
آره برو هفت تا سنگ سیاهم بدرقه راهت...
بی لیاقت...همون بهتر که کمال میدونه چطوری باهات رفتار کنه وچطوری زبونت رو کوتاه......
صدای فریاد بلند عمو و شکستن قلبم همزمان به مغزم نفوذ کرد..
وبازهم دستی که روی قلبم نشست.. بازم نفسی که به سختی بالا میومد..
چرا تموم نمیشه؟ چرا این نفس قطع نمیشه خدایا...
صدای دعوای کتی و عمو بالا گرفت.
#پارت۳۰🍷🦋
زندان بانمجهول⛓
°-----------------------------------°
انگار حق با اوناست و قدم من نحسی به همراه داشت...
با اومدن من زندگی آرومشون به هم ریخت..
باید میرفتم.. اونجا دیگه جای من نبود..
باقدم های سست و بی جونم به طرف اتاق آتنا رفتم..
باید لباس هامو جمع میکردم.. وقت رفتن بود..
وارد اتاق شدم و بادیدن آتنا که صورتش خیس از اشک بود قلبم تیرکشید...
_چراگریه میکنی سفیدبرفی؟
اومد بغلم کرد.. روی زانوهام نشستم و توی بغلم گرفتمش..
_چی شده؟ چرا گریه میکنی قربونت برم؟
_آجی به حرفاشون گوش نکن.. توروخدا به حرفاشون گوش نکن...
اشک هامو پس زدم و نقاب به چهره زدم... این بچه گناهی نداشت...
لبخندی زدم و اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
_گوش نکردم که.. نگاش کن چقدر لوسه.. پاک کن ببینم این مروارید هارو!
_هرکی دوستت نداشته باشه من دوستت دارم.. خیلی هم دوستت دارم..
باحرفش قلبم سنگین شد.. دلم داشت میترکید.. به خنده افتادم و همزمان اشکم چکید..
باهمون خنده گفتم؛
_منم یه رازی بهت بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟
باغم دستشو روی گونه ام کشید اشکمو پاک کرد و گفت؛
_قول...
آروم کنارگوشش گفتم:
_منم از همشون بدم میاد وفقط تورو دوست دارم.. خیلی هم زیاد..
دراتاق باز شد عمو اومد توی اتاق..
از آتنا جدا شدم و گوشه ی اتاق ایستادم...
_چه خبره اینجا؟ آتنا چرا گریه میکنی؟
آتنا که انگار از چهره ی عصبی باباش ترسیده بود بدون حرف از اتاق دوید بیرون.. وبازهم من بیچاره تنها موندم!
شرط پارت بعد 30 لایک و کامنت
ببینم چکار میکنید